تبلیغات
به این سایت رأی بدهید
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 97
بازدید ماه : 865
بازدید کل : 55358
تعداد مطالب : 265
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 265
:: کل نظرات : 32

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 26

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 19
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 97
:: بازدید ماه : 865
:: بازدید سال : 5542
:: بازدید کلی : 55358
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

 

حاج خانوم خسته نباشید چرا ناراحتید؟  

 30ساله از بعد از ظهر چهارشنبه ذوق دارم که زودتر پنجشنبه بیاد، بیام سر قبر پسرم باهاش حرف بزنم. امروز اومدم سوار اتوبوس بشم، جا نداشت. مَردم هولم دادن از اتوبوس افتادم زمین. خیلی کمرم درد می کنه. ولی به خاطر این ناراحت نیستم...
فکر کنم پسرم از دستم ناراحته چون بعد 30 سال اولین باره که هرکاری می کنم نمیتونم قبرشو بوس کنم
...

 

 





خاطره ای در مورد مشکل مادر شهدا پس از بهسازی قطعه پایین وادی رحمت تبریز

درخواست غیر منتظره مادر شهید از نماینده ولی فقیه

یک مراسمی بود که جمعی از خانواده هایی که بیش از دو شهید تقدیم نهال انقلاب کرده بودند محضر نماینده ولی فقیه در آذربایجان شرقی بودند.

بعد از سخنرانیهای متعدد، گفتند اگر کسی از خانواده های شهدا خواسته ای از نمایندگی محترم ولیه فقیه دارند بفرمایند. یک مادر شهیدی بلند شد، من در ذهنم گفتم شاید این بنده خدا به دلیل مسائل اقتصادی درخواست یک وامی، چیزی دارد.

این مادر شهید بلند شد و گفت آقا سلام. آقا هم سلام دادند.

مادر شهید گفتند: به شما می گویند نماینده ولی فقیه، یعنی من شما را که میبینم یعنی رو در رو هستم با آقا. سوالم از شما اینه: من پنج شنبه ها با یک اتوبوس می رفتم سر خاک بچه م می نشستم، قدر یک هفته حرفهام رو بهش میگفتم. گناه من چیه که من سواد ندارم و به خاطر اقتضای زمانی چشمهام سو ندارند و الان (بعد از یکسان سازی مزارها) نمی توانم قبر پسرم را پیدا کنم.

آن زمان این حرف گفته شد و چه بسا رسانه ای هم شد، آقا هم دستور پیگیری دادند ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.

خاطره از: وحید رضازاده؛ فرزند شهید (تبریز - آذربایجان شرقی)

 

 


:: موضوعات مرتبط: خاطرات مادر شهید , ,
:: بازدید از این مطلب : 767
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

خاطرات مادر شهید فلاح

بعد از 3 ماه نیروهایی که با علی به جبهه رفتند، برگشتند اما او ماند؛ تا اینکه سوم خرداد و در روز تولدش در نهرخین به شهادت رسید؛ دوستانش به ما نمی گفتند چه اتفاقی برای علی افتاده است؛ 15 روز منتظر آمدنش شدیم تا اینکه یکی از دوستانش به پدر علی اطلاع می دهد که علی در نهرخین به شهادت رسید و پیکرش در آنجا ماند؛ مراسم ختم برای او گرفتیم و پیکرش 27 سال در آنجا ماند.

27 سال کوچکترین صدا چشم منتظرش را بی خواب کرد

این مادر شهید دانش‌آموز از انتظار می‌گوید، انتظاری که شب و روز را از او گرفته بود، انتظاری که او را هر روز به معراج شهدا دعوت می‌کرد تا حتی بند انگشتش را برایش بیاورند.

دو سال است که انتظار مادر علی به سر آمده و توانسته استخوان‌های عزیزش را در آغوش بکشد اما یادآوری روزهای انتظار باز هم اشک‌های او را جاری می‌کند و می‌گوید: انتظار خیلی سخت است؛ شب‌ها خواب نداشتم با کوچکترین صدا به جلوی در خانه می‌دویدم؛ روزها هم جایی نمی‌رفتم؛ حتی به مکه و مشهد نرفتم و گفتم علی می‌آید و پشت در می‌ماند؛ جنگ تمام شده بود و پیکرهای شهدا را تفحص کرده و می‌آوردند مرتباً به معراج شهدا می‌رفتم اما خبری از علی نبود و مسئولان آنجا دیگر مرا می‌شناختند.محرم سال 88 ایامی که منافقان و ضدانقلاب در کوچه و خیابان بودند، انگشتر و پلاک و یک مشت استخوانش را برایم آوردند. او خیلی خوب بود اما نشناختیمش و قدرش را ندانستیم؛ عمق صحبت‌های او نه مثل نوجوان 16 ساله بلکه مثل یک مرد 40 ساله بود؛ وقتی پیکرش را آوردند معلم قرآنش برایش نماز خواند.

همیشه می گفت : خوشا به حال کسانی که مفقودالاثر و مفقود الجسد هستند. هر شب جمعه حضرت زهرا (س ) خودش به دیدن آن ها می رود. بالای سرشان می نشیند، خوشا به حالشان که خانم را می بینند. آن وقت مادرها همه اش بی تابی می کنند که چرا شهیدمان را نیاوردند بگو آخه مادر جان تو بروی بالای سر پسرت بهتر است یا خانم فاطمه زهرا (س ) ؟می گفتم :

خب معلومه حضرت زهرا (س ) .

پس هیچ وقت فکر نکنی اگه من مفقود الاثر شدم چرا نیامدم اجازه بده بی بی دو عالم بیاید بالای سرم .

برای خودش این سفارش را می‌کرد اما نمی‌گذاشت هیچ یک از بچه های گردان کربلا پیکر مطهرشان توی خط بماند. گاهی طناب می بستند به پیکر شهید و روی زمین می‌کشیدند و عقب می آوردند. تا در خط نماند. می گفتم :

مادر این جوری که پیکر شهید آسیب می بیند .

مادر این پیکر تکه تکه شده به دست مادر شهید برسد و بتواند صورت پسرش را ببیند بهتر است تا ما در مقابل مادر شهید بگوییم شرمنده ایم ما سالم و سلامت آمدیم و پسرت شهید شد و ما حتی نتوانستیم جسم بی جان او را برای تو بیاوریم.

 


:: موضوعات مرتبط: خاطرات مادر شهید , ,
:: بازدید از این مطلب : 773
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

بسم رب الشهدا وصدیقین

مادر یکی از شهیدان دفاع مقدس تعریف میکرد که یک شب فرزند شهیدم به خوابم آمد وبه من گفت مادر یه خواهش ازت دارم میشود که دیگر شبهای جمعه سر قبر من نیایی مادر میگه در عالم خواب تعجب کردم وپرسیدم چرا عزیزم گفت مادر شبهای جمعه که شما به دیدن من می آیی من باید به احترام شما بایستم تا شما بروی

ولی مادر دیگر شهدا شبهای جمعه به کربلا میروند چون زهرای مرضیه در کربلاست من هم میخواهم که از این قافله عقب نمانم


:: موضوعات مرتبط: خاطرات مادر شهید , ,
:: بازدید از این مطلب : 829
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

خواسته مادر شهید شیرودی

تنها خواسته‌ای که‌ مادر شهید شیرودی از امام خامنه‌ای داشت

وی می‌افزاید: چند سال قبل که مادرم به دیدار رهبر معظم انقلاب رفته بود، ایشان از مادرم پرسیدند: «چه خواسته‌ای دارید؟» مادرم پاسخ داد: «سلامتی شما»، آقا فرمودند: «چند سال قبل هم که در منزل شما مهمان بودیم، شما همین را گفتید»، مادرم گفت: «ما شهید ندادیم که خواسته‌ای داشته باشیم».


:: موضوعات مرتبط: خاطرات مادر شهید , ,
:: بازدید از این مطلب : 769
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

خاطرات مادر شهید ناصر فولادی

چگونه شهید شوم…

 یادم هست یک روز ناصر از من سؤال کرد؛ «مادر دوست داری من چگونه شهید شوم؟» گفتم: نمی دانم، تو چه طور دوست داری شهید شوی گفت: «مادر من دوست دارم فوری شهید نشوم، چند ساعت در خون و درد بغلتم و ناراحتی و سختی جانبازان را نیز درک کنم» اتفاقاً به این آرزو و مراد خود دست یافت و با حدود یازده ترکش خمپاره مجروح شد که او را برای درمان به یکی از بیمارستان های صحرایی منتقل کردند و به گفته شهید بزرگوار سیدرضا مهدوی قبل از شهادت ذکر یا حجه بن الحسن العسکری بر لب داشته است.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات مادر شهید , ,
:: بازدید از این مطلب : 950
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

مادر چگونه فرزندش را شناخت...

پیكر یكی از شهدا به ‌نام احمدزاده را كه براساس شواهد دوستانش پیدا كرده بودیم و هیچ پلاكی و مدركی نداشت تحویل خانواده‌اش دادیم. مادر او با دیدن چند تكه استخوان، مات و مبهوت فقط می‌گفت: این بچه‌من نیست حق هم داشت او درهمان لحظات تكه ‌پاره‌های لباس شهید را می‌جست كه ناگهان چیزی توجه‌اش را جلب كرد. دستانش را میان استخوان‌ها برد و خودكار رنگ و رو رفته‌ای را درآورد. با گوشه چادر، بدنه خودكار را پاك كرد. سریع مغزی خودكار را درآورد و تكه كاغذی را كه داخل بدنه آن لوله شده بود خارج ساخت. اشك در چشمانش حلقه زد. همه متعجب شده بودند كه چه شده، دیدیم برروی كاغذ لوله شده نام احمدزاده نوشته، مادر آن را بوسید و گفت: این دست‌خط پسر من است. این پیكر پسرمه، خودشه


:: موضوعات مرتبط: خاطرات مادر شهید , ,
:: بازدید از این مطلب : 805
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

به یاد مادر شهید مفقودالاثر مجید امیدی که هروقت بارون میومد ، می رفت زیر بارون می ایستاد و چشمای ابریش بارونی می شد ...وقتی ازش می پرسیدن اخه مادر من چرا توی این چله زمستونی وایستادی زیر بارون؟

اروم زیر لب زمزه می کرد گلی گم کرده ام می بویم او را ...اخه الان بدن مجید من زیر بارونه...بدن مجید من معلوم نیست که الان کجاست...می خوام بگم مادرم..عزیزم..من به یادتم، من ...منتظرت می مونم تا برگردی عزیز مادر...قربون بدنت بشم که مثل سیدالشهدا هیچ سرپناهی نداره

شهید "عبدالمجید امیدی" توی منطقه غرب کشور، ارتفاعات گیسکه (که من بهش می گم آااخر دنیا) مجروح و بدن مطهرش توی شهر مندلی عراق تا ابد جاوید ماند....

و چشمای مادری که همیشه همراه بارون ، بارونی می شد تا ابد منتظر موند


:: موضوعات مرتبط: خاطرات مادر شهید , ,
:: بازدید از این مطلب : 867
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

 

گفت اگر برم جبهه شهید بشم برام چکار می کنی – به سنش نمی خورد گفتم هزار صلوات – یه ختم قرآن – فاتحه-یه ختم با شکو برات می گیرم داشتم شوخی می کردم گفت نشد واقعا چکار می کنی گفتم خودت چی دوست داری گفت بعد از من به مادرم سربزن خیلی تنها میشه


:: موضوعات مرتبط: خاطرات مادر شهید , ,
:: بازدید از این مطلب : 871
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

به مادر احمد متوسلیان گفتند برا بچه ات چکار می کنی گفت19 سال شب ها برا پسرم احمد رختخواب پهن می کنم از راه میآد خسته است


:: موضوعات مرتبط: خاطرات مادر شهید , ,
:: بازدید از این مطلب : 868
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

 

مادر شهید سه تا بچه داشت دومی اسمش عباس بود سومی حسین، حسین 11ساله گفت مادر منم مثل برادرای دیگم که شهید شدند می خوام برم جبهه رضایت نامه منو امضا کن مادر امضا کرد بعد رفت پایگاه بسیج گفت میشه بچه منو نبرید گفتند شما رضایت نده نمی برنش گفت رضایت دادم گفتند چرا گفت آخه مادر2شهیدم نمی تونم رضایت ندم خوب چرا اینقدر مضطرب هستی آخه آتیش این سومی خیلی تندتر ازاون یکی برادراشه چطور آخه وقتی داداش دومش عباس رو آوردند اومد بالا سر قبر نگاه کرد دید دستای عباس داداشش به بدنشه گفت داداش عباس اسمت عباس بود حقشو اداء نکردی اما اسم من حسین حقشو اداء می کنم. رفت بی سر بر گشت


:: موضوعات مرتبط: خاطرات مادر شهید , ,
:: بازدید از این مطلب : 844
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

سلام مادر، از آمار نفوس و مسکن مزاحم میشم، شما چند نفرید؟

مادر سرش را پایین می اندازد و سکوت میکند.

مادر: میشه خونه ما بمونه برای فردا؟ شاید پسرم برگرده...


:: موضوعات مرتبط: خاطرات مادر شهید , ,
:: بازدید از این مطلب : 831
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

قرار بود طبق یه طرح عقب نشینی خونه ای یک مادر شهید که بچه اش مفقود الاثر بود تخریب بشه قرار شد که با احترام از شون  بخواهیم که خونشون رو تخلیه کنند که تخریب کنیم بالاخره رفتیم در خونشون وقضیه رو گفتیم مادر در جواب به ما گفت بچه ام بر گرده فقط آدرس اینجارو بلده...


:: موضوعات مرتبط: خاطرات مادر شهید , ,
:: بازدید از این مطلب : 825
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

چندتا شهید توی اردوگاه بودند..از آنهایی که توی اسارت شهید شدند..

رفتیم مرتبشان کنیم...بگذاریمشان یک گوشه...زیر بغل یکیشان را گرفتم

که بلندش کنم..دیدم روی دستش یک چیزی نوشته...دستش را آوردم بالا..نوشته بود

(( مادر ! از تشنگی مردم ))


:: موضوعات مرتبط: خاطرات مادر شهید , ,
:: بازدید از این مطلب : 860
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

محکم وایساده بود ، مادر شهید بود ، پرسیدم: نحوه ی شهادت؟

نشست ، خرد شد، گریه کرد.

گفت : همه از تشنگی شهید شدن ، پسر من موند تو محاصره ، تو سرما یخ زد

گریه کرد

آه کشید


:: موضوعات مرتبط: خاطرات مادر شهید , ,
:: بازدید از این مطلب : 885
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

یکی از محافظان رهبری تعریف می کند

یکبار رفتیم درب خانه دو شهید ، من خودم رفتم دیدم درب باز است و آب و جارو کرده اند . درب زدم ، مادر شهید آمدند دم درب و گفتند : آقا کو ؟

گفتم : کدام آقا ؟

گفت : مقام معظم رهبری کجاست ؟

گفتم : شما از کجا می دانید ؟

شروع کرد به گریه کردن ، گفت دیشب خواب بچه هام را دیدم ، بچه ها آمدند گفتند خوش بحالت ، فردا سید علی می خواهد بیاید خانه تان .

 

به اینجا که رسید ، مقام معظم رهبری هم رسیدند به درب خانه .

بعد مادر شهید گفت من خواب دیدم که امام هم تشریف آوردند و گفتند فردا آقا سید علی آقا می خواهند بیایند ، ما هم تبریک می گوییم . و یک مطلبی هم امام فرمودند و پیغام دادند که من به شما بگویم .

مقام معظم رهبری فرمودند چه پیغامی ؟

مادر شهید گفتند:

امام فرمودند سلام ما را به آقا سید علی آقا برسانید و به ایشان بگویید اینقدر از خدا طلب مرگ نکن !

فرج نزدیک است انشاءالله

آقا خیلی گریه کرد


:: موضوعات مرتبط: خاطرات مادر شهید , ,
:: بازدید از این مطلب : 869
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

یك تانك افتاده بود دنبالش.

 

معلوم نبود چطوری آن جلو مانده؛

 

آر پی ‌چی ‌زن‌ها را صدا زدند.

 

آنقدر شلیك كردند كه تانك منفجر شد.

 

پسر كه به خاكریز رسید، پرسیدیم كجا بودی؟

 

گفت: «دیشب كه رفتیم جلو، خوابم برده بود. تقصیر مادرمه؛ از بس به ما زور می‌كرد سرشب بخوابیم، بد عادت شدیم.»


:: موضوعات مرتبط: خاطرات مادر شهید , ,
:: بازدید از این مطلب : 839
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
پنج شنبه 8 اسفند 1392

 

ننه علی در آخرین روزهای عمرش هم هشیار و سالم بود

و حواسش به همه چیز بوده بنابراین بعید است حتی از روی کسالت هم حرفی مبنی بر تخریب آلونکش زده باشد. او علیرغم این که بی سواد بود اما کل قرآن را حفظ بوده و مقررات بسیار جالب توجهی هم برای زندگی داشت. یکی از این مقررات این بود که پرچم های متحد الشکل  مزار شهدا را هر هفته پنج شنبه ها جمع آوری می کرد و همه آنها را می شست. بدون وقفه این کار را می کرد. خصوصا پرچم های قطعات 24، 26 و 27 که به محل خاک سپاری فرزندش نزدیک بود.

 

امیری ادامه داد: بعد از شست و شو هم بسیار مقید بود که هر پرچم دقیقا سر جای قبلی خودش برگردد و مثلا پرچم مزار شهید فهمیده را  بر سر مزار شهید صیاد شیرازی نگذارد. من از او سوال کرده بودم که خب چه فرقی دارد؟ همه اینها پرچم ایران است و مهم نیست که جایشان با هم عوض بشود. اما ایشان گفته بود: ننه! اگر آن شهید راضی نباشد که من پرچمش را روی قبر یک نفر دیگر بگذارم، این حق الناس است و من به جای صواب گناه کردم. این نشان می دهد که که این زن واقعا یک اسطوره بوده  و مبنای همه چیز را  قواعد دینی و مذهبی قرار می داد.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات مادر شهید , ,
:: بازدید از این مطلب : 965
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
نظر سنجی

نظر شما در مورد وبلاگ چیست؟

پیوندهای روزانه
تبادل لینک هوشمند


  خندهتبادل لینک هوشمند خنده
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دفاع مقدس و آدرس defaemoghadas3.tk لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.